خسته از غربتی بی انتها
میشکنم صف تمام جاده ها
میخوام از دست خودم فرار کنم
اما افسوس نمیدونم به کجا
دلزده از پیچ جاده های سبز
دل میدم به اواز رهگذرها
می پرسم از همه ادمکها
میرسه این جاده اخر به کجا
یک نفس میخنده هر رهگذری
میگه این جاده نداره انتها
اره من یه عمر که مسافرم
توی پیچ وخم روزهای سیاه
میخوام از دست خودم فرار کنم
اما افسوس نمی دونم به کجا
وقتی ساعت شنی
میرسه به انتها
ذره ذره دلم
تو رو می زنه صدا
مثل دونه های شن
خشک وبی ثمر میشم
اگه پیش از دیدنت
برسم به انتها
به تو می اندیشم
پنجره باز تهی ایست
دل من از غم تنهایی من لبریز است
به تو می اندیشم
باز هم پاییز است
به تو می اندیشم
در پس پنجره ایی بی امید
چشم من حیران است
باز هم تاریکی
سهم من از خورشید باز هم پنهان است
به تو می اندیشم
وبه اندازه این فاصله ها
دل من پنجره ایی می خواهد
که در آن نور هویدا باشد
وهوایی که در آن نفس سبز تو پیدا باشد
به تو می اندیشم.....
من تن خشک کویرم
تو مثل بارون نم نم
بر تن خشکیده من
توببار اروم وکم کم
من سیاهی شب هستم
تو پر از نور امیدی
نذار تا بمیره قلبم
تو شبهای نا امیدی
این منم مولود پاییز
تو تولد بهاری
روی سر شاخه قلبم
کاش گل سرخی بکاری
تو نذار بمونه قلبم
سر پیچ این دوراهی
یا که گم بشه در اندوه
جاده های اشنایی
دل من کویر می مونه
اگه بارونی نباری
اگه باحسرت عشقت
منو اینجا جا بذازی
درباره خودم
پیوندهای روزانه
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
![]() آمار وبلاگ
بازدید امروز :7
بازدید دیروز :4 مجموع بازدیدها : 22477 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
![]() |